ابراهيم پدر نداشت. او با عمويش آزر در شهر بابِل (در عراق) زندگي ميکرد. مردمِ بابل بتپرست بودند. آزر بتتَراش بود. او بت ميساخت و به مردم ميفروخت.ابراهيم با عمو و مشتريهاي او صحبت ميکرد. ميگفت: اين بُتها را خودتان ميسازيد، بعد آنها را ميپرستيد؟ مگر سنگها و چوبها ميتوانند کاري انجام دهند؟آنها ميگفتند: «خُب پدرانِ ما هم همين کار را ميکردند.» بعد خُداهايي را که خريده بودند، در بُتخانهي شهرشان ميگذاشتند.ابراهيم از ناداني آنها خيلي ناراحت بود. يک روز که همهي مردم براي جشن، از شهر بيرون رفته بودند، به سراغ بُتها رفت. او همهي بُتها را شکست؛ بعد تبرش را در دست بزرگترين بُت گذاشت و بيرون آمد.مردم که به شهر برگشتند، فهميدند اين کار، کارِ ابراهيم است.به دستور نَمرود، پادشاه بابل، ابراهيم را آوردند. بعد از او پرسيد: «آيا تو بتهاي ما را شکستي؟»ابراهيم گفت: «بُتِ بزرگ که سالم است. تبر هم در دستانِ اوست؛ شايد او آنها را شکسته باشد!»آنها گفتند: «مگر بتها ميتوانند کاري کنند؟»ابراهيم گفت: «خب؛ پس ديده چه کسي اين کار را کرده است. از او بپرسيد کار چه کسي است.»آنها گفتند: «ابراهيم، بتها که حرف نميزنند؛ جايي را نميبينند يا چيزي نميشنوند.»ابراهيم گفت: «خب پس چرا چيزي را ميپرستيد که نميبيند، نميشنود و نميتواند کاري کند؟ حتّي نميتواند مراقب خودش باشد!»همه سرشان را پايين انداختند.نمرود که از جواب ابراهيم عصباني بود. گفت: اين جوان ميخواهد شما را از دينِ پدرانتان دور کند. آتشي بزرگ فراهم کنيد و او را بسوزانيد تا درسي باشد براي همهي کساني که مثل او فکر ميکنند!مدّتي گذشت. شُعلههاي آتش فرونشست. ابراهيم، ناگهان در برابر چشمهاي باز و متعجّب مردم، از درون آتش بيرون آمد. او کاملاً سالم بود.آنها آرام و درِگوشي به هم ميگفتند:«ديديد خدايش چگونه از او مراقبت کرد؟ خداي او حتّي ميتواند آتش را سرد کند!»